سر برهنه کرده‌ام به سودايي

شاعر : عطار

برخاسته دل نه عقل و نه راييسر برهنه کرده‌ام به سودايي
بر خاک نشسته باد پيماييبا چشم پر آب پاي در آتش
سرگشته شده سري و نه پاييچون گوي بمانده در خم چوگان
خورشيد صفت بمانده تنهايياز صحبت اختران صورت‌بين
بي واسطه در کشيده درياييهر روز ز تشنگي چو آتش
زين شيوه نديده‌ايم سوداييهر سودايي که بيندم گويد
از نکته‌ي من به شهر غوغاييگر بنشينم به نطق برخيزد
هر ساعت از آن دوم به هر جاييچون يکجايم نشسته نگذارند
عطار نه عاقلي نه شيداييزين واقعه‌اي که کس نشان ندهد